ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

شیرین تر از عسل

اذر.سفر به شمال .مریض شدن دایی .یلدا

1395/11/7 3:02
915 بازدید
اشتراک گذاری

سلام برپسر شیطون بلای من

که این روزها همش تو فکر مردهای قوی هیکله

سوپر من و مرد عنکبوتی و...

کارت شده بالا رفتن از مبل و اپن و..پریدن قربون حرکاتت بشم من که انقدر با دقت نگاه میکنی و تکرار میکنی

چند وقته گیر دادای به لباس مرد عنکبوتی میپوشی اما همش میگی این مثل لباس اسپایدرمن نیست اخه لباس اون دستکش و جوراب هم داره سکوت

niniweblog.com

 

اذر ماه که از راه رسید هوا هم سرد تر شده

تو این شرایط انگار ادم دلش یه سری چیزهای جدید میخواد کدو لبو اجیل و پشمک

انگار دلم یلدا میخواست واسه همین تو این ماه بیشتر شبهای ما  پر بود از این خوراکی ها

niniweblog.com

 

پسر گل  من چند روزی حالت خوب نبود تب داشتی بعدشم که خوب شدی دهنت افت زده بود اونم چند جا

که باعث شده بود بی قرار بشی و نتونی  چیزی بخوری غمناک

فقط امیدواریم زودتر با دارو ها و پماد که استفاده میکنم خوب شی

هم خودت خیییلی اذیت شدی و هم من

چند بار در روز با نی بهت اب هندوانه میدم  فعلا که خوب نشدی

 

niniweblog.com

 

10 اذر به خاطر یه کار اداری رفتیم به سمت گیلان

که البته اخرش بی نتیجه بود (ناریم برا ناریم ع ط ا)

صبح زود رسیدیم لاهیجان اول رفتیم حلیم داغ و بربری داغ سفارش دادیم

ولی شما اصلا نتونستی بخوری غمگین

بعدش رفتیم خونه استراحت کردیمو..

تا غروب که امدیم تو لاهیجان یه دوری زدیم  به بهونه اینکه یه چیزی خورده باشی رفتیم برات بستنی میوه ای رنگی خریدم با کلی ذوق رنگ  و طعمشو خودت انتخاب  کردی اما نتونستی بخوری گریه 

 

 

 

رفتیم خونه پدر جون اونجا باقالی قاتوق درستیدم هی میگفتی چه بوی خوبی داره اما بازم فقط دو سه قاشق اونم با خواهش های من خوردی(موقعه شام دایی اینها هم رسیدن شمال )

فردا صبح رفتیم شورا که اخرشم کارمون پیش نرفت

برگشتیم خونه

پدر جون برای شما و طاها تو حیاط اتیش روشن کرد

و شماها حسابی سرگرم شدین

 

 

 

 

15

 

.غروب  همگی حاضر شدیم رفتیم شیطان کوه

مریم جون میدان گیل خداحافظی کرد و پیاده شد

چند وقته رفتی تو حس کوه نوردی

همش میگی مامان من میخوام برم کوه با یه میخ و طناب برم بالای کوهنه

الهی من فدای فانتزی های فکرت بشمخنده

خلاصه رفتیم شیطان کوه از قسمت پله هاش رفتیم بالا و بعد یکمم از مسیر پله جدا شدی و به قول خودت کوه نوردی کردی

خدا رو شکر این قسمت شما و طاها با هم نبودین چون میترسیدم یه وقت بخوردید به هم و یا یهو جرقه بزنید

یکم که رفتی بالا و حس کردم از سرت افتاد به بهونه وسایل بازی های دور استخر اوردیمت پایین

اونجا با طاها بازی کردین

و بعدکه چند تا وسیله سوار شدین  به بهونه تاب و سرسره بردیمتون اون سمت که پولی نباشهقه قهه

 

اون قسمت هم حسابی بازی کردین گاهی با هم میسازین و گاهی نهکچل

پدر جونم کلی شما ها رو بازی داد و باهاتون از سرسره می امد بالا خندونک

اون شب هم گذشت ما برگشتیم خونه خودمون

فرداش که جمعه بود رفتیم خونه بابا بزرگ بابایی یه سر زدیم عمه زینت هم اونجا بود

نمیدونم چرا اصلا بابابزرگ صنعتی رو دوست نداری

هیچ جا ا این اخلاق ها نداری که تو نیای و یا سلام نگی اما اینجا همیشه کارته

تو خونه هم هی میگفتی که نریم خونشون

در صورتی که اون پیرمرد مهربون چقدر نوه ها و نتیجه هاشو دوست داره خدا بهش سلامتی بدهفرشته

منم بهت گفتم اون بابا بزرگ باباست و بابا دوسش داره باید بریم به دیدنش اگه تو نیای و یا نزاری ما بریم منم نمیزارم بابا بزرگ خودت و ببینیخندونک

ببینم از این کار خوشت میادقهر

یکم جواب داد اما نه انقدر که بیای تو و راحت سلام بدی و دست بدی!!!!!!

1 ساعتی نشستیم و بعد از اونجا حرکت کردیم خونه پدر جون دایی اینها راه افتاده بودن به سمت تهران ما هم میخواستیم حرکت کنیم اما فهمیدیم راه شلوغه ترجیح دادیم بعد شام حرکت کنیم شام و در کنار هم خوردیمو بعد حرکت به سمت تهران

 

niniweblog.com

 

کلاس هاتو میریم  و میاییم

هوا هم سرد شده بیشتر وتها خونه ایم مگر اینکه کلاس داشته باشی بعد کلاس هم قبلا میرفتیم پارک اما انقدر سرده که زودی برمگردیم خونه

همه چی داشت روی روال همیشگی پیش میرفت که یهو متوجه شدیم دایی مرتضی بیمارستان بستری شده

دیگه روز و شب خوش نداشتیم

همش گریه بود و اه و غصه

میرفتیم ملاقات و می امدیمغمگین

شب یلدا از راه رسیدزیبا

اینم کار جدیدم واسه یلدا

البته تاج هندونه ای و پاپیون هم درستیدم برات که تو عکس ها معلومه

 

 

 

 

 

 

 

دایی و زن دایی بیمارستان بودن و طاها گلی پیش خاله اش

دل تو دلم نبود همش فکر و خیال میکردم

قرار بود پسر عمه ساعد برای یلدا بیان پیش ما

اما دیدم نمیتونم تو این شرایط بیخیال باشم ومهمون داری کنم

بهشون گفتم ایشالا یه فرصت دیگه و همین شد که از هر کدوم از خوردنی هامون یکم برداشتیم راه افتادیم بیمارستان تا اونجا دور هم باشیم

هندوانه رو برداشتیم با خودمون بردیم اونجا  و بین مریض ها و همراهایی که تو لابی بودن پخش کردیم به یاد مامان خدا بیامرزم که شب یلدا رو بدون هندونه و انار قبول نداشت یکمم انار پخش کردیم

برسه بهش ایشالا و روحش شاد باشه

بابا علی مهربون برامون فال گرفت

شب خوبی بود خیییلی خوب اما ته دلمون یه غمی بود که ایشالا تو دل هیچ کس نباشه خدا همه مریض ها رو شفا بده

یکی از هم تختی های دایی که اونجا با هم دوست شدن همراه خانومش  امده بودن تو لابی بیمارستان و با هم بودیم

ماشالا هر دو شیطون و با روحیه کلی گفتیم و خندیدیم

اون بنده خدا دیالیز میشد ایشالا که شفا پیدا کنه غمگین

 

پ.ن:فردای یلدا یعنی 1 دی دایی از بیمارستان مرخص شد محبتجشنمحبت خدا رو شکر ایشالا همه مریض ها حالشون خوب شه و مرخص شن

پ.ن:امسال دوتا یلدا داشتیم عینک

اینم عکس یلدا تو پیش دبستان زیبا

 

طولانی ترین شب سال برات طولانی گذشت

تو بیمارستان یکم دور و برمون گشتی  یکم باهامون  حرف زدی با خنده هامون خندیدی اما در اخر حوصله ات سر رفت و ترجیح دادی با تبلت بازی کنی

الهی فدات شم من که انقدر درکت بالاست

خوب بخوابی دردونه من میخواستم امشب برات توپ هندوانه ای بخرم که یادم رفتبه زودی برات میخرم عشقممحبت

 

شب از مهتاب سر میره، تمام ماه تو آبه 
شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه 

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده 
تماشا کن سکوت تو، عجب عمقی به شب داده 

 

تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی 
شب از جایی شروع می‌شه که تو چشمات‌و می‌بندی 

تو رو آغوش می‌گیرم تنم سرریز رویا شه 
جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه 

تو رو آغوش می‌گیرم، هوا تاریک‌تر می‌شه 
خدا از دست‌های تو به من نزدیک‌تر می‌شه 

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده 
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده 

تمام خونه پر می‌شه از این تصویر رویایی 
تماشا کن، تماشا کن چه بی‌رحمانه زیبایی
 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)